این پدر هنوز هم پنجشنبههایش را به پسرش اختصاص داده است. از صبح تا غروب برسر مزار او مینشیند، با او درد و دل میکند تا شاید کمی از دلتنگیهایش آرام شود. میگوید: «بارها میخواستم به مسئولان یا بیت رهبری نامه بنویسم و درخواست پیگیری جدی پرونده پسرم را مطرح کنم اما کسی نیست که در این میان ما را یاری کند». او از مسئولانی میگوید که سالهای نخست هرازگاهی نامی از این خانواده و دیگر شهدای فتنه میآوردند اما دیگر آنها را فراموش کردهاند میگوید: «بنیاد شهید در سه سال نخست از ما سراغ میگرفت اما دیگر ما را فراموش کرده است». در برابر اینکه برخی افراد خانواده شهدای فتنه را «خانواده شهید» نمیدانند دلگیر است اما میگوید من وظیفه دارم برای همه توضیح بدهم. خدا را شاکر است که وقتی دلایل را به صورت منطقی برای افراد مطرح میکند بسیاری قانع میشوند و ایمان میآورند فرزندان آنها هم مانند دیگر شهدا «شهید ِ حقیقی» محسوب میشوند.
پدر شهید حسین غلامکبیری به خاطراتی از تولد و زنده ماندن شگفتانگیز پسرش اشاره میکند و میگوید: حسین وقتی به دنیا آمده بود کبدش خیلی خوب کار نمیکرد یک ماه در بیمارستان بستری شد، از کبدش تکهبرداری کردند به من گفتند خیلی ناراحت پسرت نباش، باید خدا را شکر کنی که هنوز بزرگ نشده و در همین ابتدا وضعیتش مشخص شد. گفتند اگر خوب نشد نباید ناراحت بشوی و گفتند این بچه خیلی بخواهد زنده بماند یک هفته است. فردا صبحش دیدم همه دکترها ریختهاند سرش دارند از حسین خون میگیرند. همانجا حسین را لای پتو پیچیدم و با خودم به خانه آوردم او را نذر بابالحوائج کردم. حسین شفا گرفت و تا 17 سالگی هیچ بیماری او را اذیت نکرد همیشه تنش سالم بود و با قوای بسیار جسمانی زندگی میکرد.
میگفت ای کاش دوباره جنگی شود تا من هم شهید بشوم
او خلقیات پسرش را کمی توصیف کرده و میگوید: حسین از همان اول به جنگ علاقه زیادی داشت. وقتی تلویزیون جنگ را نشان میداد رزمندهها را که نگاه میکرد چشمهایش پر از اشک میشد میگفت ببین چه جوانهایی شهید شدهاند. ای کاش دوباره جنگی میشد تا من هم میرفتم و شهید میشدم. روایت فتح را با علاقه پیگیری میکرد.
هردوشنبه 6صبح برای مراسم زیارت عاشورا به مدرسه میرفت
پدر شهید غلامکبیری ادامه میدهد: وقتی محصل بود دوشنبهها صبح خیلی زود بیرون میرفت. چندبار مادرش پرسید ساعت 6 صبح کجا میروی این ساعت که هنوز کلاسهایت شروع نشده است؟ میگفت: کار دارم. یک بار مادرش به دنبال حسین رفت دید که حسین میرود تا به زیارت عاشورای مدرسهاش برسد. پیش از همه میرود سماور روشن و کتاب دعاها را مرتب میکند. یک روز با اینکه ماجرا را فهمیده بود از معلمش پرسید چرا حسین دوشنبهها زودتر میآید؟ معلمش گفته بود حسین مسئول زیارت عاشورای مدرسه است.
همیشه اولین نفری بود که به مسجد میرفت و آخرین نفری که خارج میشد
در محله ما مسجدی بود به نام مسجد «حجتیه» حسین اغلب اوقات آنجا بود. اولین نفر وارد و آخرین نفری بود که از مسجد بیرون میآمد. علاقهاش به هیئت و کار در حوزه اهل بیت(علیهالسلام) بسیار بود. یک وقتها خیلی دیر میکرد زنگ میزدیم میگفتیم حسین کجایی؟ میگفت آمدهام بسیج. دوست داشت در نیروی انتظامی مشغول به کار شود برگه استخدام هم گرفته بود که دانشگاه قبول شد. گفتیم اول دانشگاهت را بخوان بعداً سراغ استخدام برو. اما این اتفاق نیفتاد و پیش از اینکه حسین به دانشگاه برسد از پیش ما رفت.
حسین همیشه به مادرش میگفت «امیدوارم یک روز برسد که من شما را همه جا ببرم». همین هم شد. بعد از شهادتش ما را همه جا بردند. بیت رهبری، قم، اهواز، مشهد و... . خودش به خواستههایش نرسید اما آرزویی که داشت بعد از شهادتش محقق شد. حسین روز انتخابات نمیتوانست رأی بدهد اما از صبح به همه بچههای پای صندوق کمک کرد. وقتی خواستند آراء را بشمارند گفتند تو بیرون باش. وقتی شمارش تمام شد به حسین گفتند حسین! همانی که تو میخواستی شد.
آقا گفتند مقام شهید شما از شهدای جنگ تحمیلی بالاتر است/سران فتنه 88 باید نابود شوند
بغضش را فرو میخورد و از خاطره دیدار با مقام معظم رهبری میگوید: حسین خیلی دوست داشت حضرت آقا را ببیند همهاش شکایت میکرد که چرا مدرسه ما دانش آموزان را به بیت رهبری نمیبرد؟ مگر ما حق دیدار با رهبری را نداریم؟ اما خودش به این آرزو نرسید. با شهادتش ما را به این آرزو رساند. امام خامنهای به من فرمودند شهید شما مقامش از شهدای جنگ تحمیلی بالاتر است. ایشان حقیقت را فرمودند. شهدای فتنه 88 یک قدم جلوتر از شهدای دفاع مقدس هستند. شهدای جنگ تحمیلی با یک نبرد خارج از کشور رو به رو بودند اما فتنه 88 در داخل کشور بود هرچند که از سوی عوامل خارجی رهبری میشد اما درون کشور اتفاق افتاده بود برای فهم دقیق حقایق باید بصیرت زیادی خرج میشد تشخیص حق از باطل دشوار بود. خیلی از افراد بازی عاملان خارجی را باور کردند و مسیر را اشتباه رفتند. در این میان افرادی که فرمایشات مقام معظم رهبری را سرلوحه کار خود قرار دادند توانستند در مسیر اصلی باقی بمانند. فرزند من هم همینگونه بود.
پدر شهید غلامکبیری سخنش را ادامه میدهد و میگوید: این اختلافات تمام شد اما جوانهای ما را زیر خاک فرستاد. شما نمیدانید چه در قلب من میگذرد همسرم هم همینطور است. خیلی عوض شده حالش خیلی دگرگون است. دیگر هیچکدام از ما به حالت روزهای قبل از شهادت حسین برنمیگردیم. در این میان کسی هم ما را یاری نمیکند. هنوز هم تکلیف سران فتنه مشخص نیست و همین بر داغ ما اضافه میکند. باید سران فتنه از زمین برداشته شوند. من از مسئولان میخواهم که سران فتنه 88 را نابود کنند.
قاتل حسین بعد از دوسال و نیم حبس، تبرئه شد/خواستار رسیدگی بودیم اما کسی اهمیت نداد
او از وضعیت تعلیق پرونده فرزند شهیدش ناراضی است و با دلگیری میگوید: خواهش من این است که به پرونده پسرم رسیدگی شود چرا قاتل پسر من بعد از دوسال و نیم حبس باید آزاد شود؟ قاتل حسین شناسایی شد، بازداشت شد دو سال و نیم هم زندان بود چند بار هم دادگاه رفتیم اما بعد از دوسال و نیم بدون هیچ دلیلی این قاتل تبرئه شد. ما برای دیوان کشور و خیلی جاهای دیگر نامه نوشتیم تا شاید رسیدگی شود اما کسی اهمیت نداد. قبل از اینکه پرونده بسته شود خیلی تلاش کردیم پرونده تا قم هم رفت. اما آخرش وضعیت نامعلوم رها شد.
در رسانهها به دروغ منتشر کردند ما دیه گرفتهایم/فرزندم را به راهی ندادم که در قبالش دیهای بگیرم
وقتی برای اولین بار به دادگاه رفتیم فردا در رسانهها منتشر کردند که ما دیه گرفتهایم من خیلی ناراحت شدم گفتم مگر اصلاً کسی از خانواده ما حرفی از دیه زده است که اینطور نوشتهاند؟ اصلاً مگر به ما گفتند شما دیه میخواهید؟ بعد از انتشار این چیزها آمدند گفتند اگر دیه میخواهید بگویید. من هم گفتم ما بچهمان را به راهی ندادیم که در مقابلش دیه بگیریم. یک روز به قاتلش گفتند قسم بخور که تو این کار را نکردهای. او هم بدون هیچ قرآن و چیز دیگری به راحتی قسم خورد و بعد از دو سال و نیم حبس آزاد شد.
بنیاد شهید ما را فراموش کرده است/میخواستند پسر دیگرم را از نهاد ریاستجمهوری بیرون کنند
در این مدت هیچکدام از مسئولان به جز عدهای از سرداران و مسئولان سپاه به دیدن ما نیامدند. همه انگار فراموش کردهاند. بنیاد شهید هم سه سال نخست یادی از ما میکرد اما بعد دیگر ما را فراموش کرد و مشکلات را پیگیری نکرد. نه تنها بسیاری از مسئولین ما را یاری نمیدهند بلکه گاهی این دردها مضاعف هم میشود. یکی از پسرانم در نهاد ریاست جمهوری کار میکند امسال میخواستند از کار بیکارش کنند مادرش رفت کلی التماس کرد تا راضی شوند. پسرم کارپرداز بود به او گفته بودند یا آبدارچی شو یا استعفا بده و از اینجا برود.